خواب دیدم آنورکسیا گرفتم. "د.باقر"با یک کیک کشمشی اومده عیادتم. دارم احوال پسر گوچولوهاش رو می پرسم و می گم لابد طفلک سبحان خیلی گریه کرد وقتی فهمید دوجرخه ش رو دزد برده. باقر یه لبخند استاد اندر اسکل زد و گفت: نه بابا! زود براش یه چرخه کارنو ساختم به بازیِ با اون سرگرم شد.
آنورکسیا؟ سعدی؟ کارنو؟ چرخه؟ دوچرخه؟ :)))
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب